اشتباهات بی پایان من



اقا سلام علیکوم

بازم بعداز یه غیبت طولانی اومدم

هرچی میگم این بار دیگه زود به زود میام و پست میزارم

بازم نمیشه و یهو میبینم یه ماه ونیمه که اصن وقت نکردم بیام

اقا زندگی داره میگذره, واسه ما زیاد رو روال نیس و بالا و پایینش زیاده ولی

خب ما داریم سعی میکنیم با انرژی مثبت بریم جلو و نزاریم افسردگی

تو خونمون پا بزاره!

شایان همچنان داره دارو هاشو مصرف میکنه و کم کم داره موهاش میریزه

داروهای شایان مثل شیمی درمانیه و یکی از نشونه هاش ریزش موهاس

خودش خیلی ناراحته حتی چند روز خیلی بهم ریخته بود و میگفت میخوام خودمو بکشم

و قرصاشم نمیخورد

فک کنم من تعریف نکردم که یه موسسه شخصی هس که واسه بیمارای سرطانی

16 تا30 ساله و مدیرش یه خانم 40 ساله س که چندسال پیش دور از جون داداش من

داداشش به خاطر سرطان فوت میکنه این خانومم یه موسسه میزنه و خیر

جذب میکنه واسه کمک به بیمارای سرطانی

جدا از کمک های مالی واسه تهیه دارو این موسسه هدفش شاد

نگه داشتن روحیه بچه های اونجاس

الان 20 نفر جوون هستن که با داداشم هم گروهن همشونم جوونن

این موسسه واسشون کلاس اوا درمانی گذاشته کلاسای روانشناسی میزاره

کلی برنامه های شاد دارن

واسه شب یلدا هم واسشون برنامه داره و از بچه ها با خانواده هاشون دعوت کرده

چندوقت پیشم به مناسبت هفته ی فرهنگی ژاپن

دعوتشون کردن به کنسرت ساز های ژاپنی,منو مامانمم با شایان رفتیم

خلاصه این موسسه و بچه هاش شدن مثل خانواده ما

مدیر اونجا بچه ها رو مثل برادر از دست رفته ش دوست داره

و واقعا مثل یه خواهر مهربون واسه پیدا کردن دارو هاشون وخوب شدن

حال روحی و جسمیشون کمک میکنه

خدا روح برادرشو شاد کنه و زندگی خودشم  پراز خیر باشه

همیشه.

اره گفتم شایان حال روحیش بد بود چند روز قرصاشم که خیلی مهمن

رو نمیخورد

مامانم زنگ زد موسسه و قضیه رو گفت

اونجا کلی باهاش حرف زدن و یه روانپزشک

که خیلی هم معروفه رو اوردن موسسه واسش جلسه مشاوره

گذاشتن

دیروزم هیپنوتیزمش کردن

اخه شایان از 13 سالگی یه نقاشی سنگ قبر کشیده بود واسه خودش که

تولدش 23 دی 74 بود  و دور از جونش  وفات رو 23 دی 97

نوشته بود

الان که مریض شده و فقط یه ماه تا اون تاریخ

مونده اون نقاشی شده واسش یه ترس وحشتناک

خلاصه دیروز هیپنوتیزمش کردن و برگشته به گذشته و اون روزی

که نقاشی  و کشیده تاریخ فوت رو زده نامعلوم!

از دیروز تا حالا خیلی حالش بهتر شده خداروشکر.

منم خوبم!

سرکارمون دارن به خاطر اینکه عیدی ندن نیرو هارو اخراج میکنن و

نیروهای جدید میگیرن

پارسالم همینکارو کردن و 20 نفری رو اخراج کردن

الان که داریم به عید نزدیک میشیم همه مون این استرس و داریم

و با اعصاب خوردی میریم سرکار.

از روز چهلم عموم هم با بابام قهرم و حرف نمیزنم

بازم به خاطر اینکه اونجا که باید حمایت کنه ازم حمایت نکرد و چسبید

به خانواده ش,طبق معمول

خیلی از دستش ناراحتم  نمیبخشمش به خاطر وظایفی

که داشت و بهش عمل نکرد به خاطر زندگی سختی که به خاطرش

داشتم وبیشتر به خاطر حمایتی که باید میکرد و نکرد.

از همه ی اینا بگذریم باید بگم که من حالم خوبه

میرم سرکار وبا بچه ها سرو کله میزنم میام خونه یا خوابم

یا نشستم پیش شایان و سعی میکنم بیشتر وقتمو با شایان بگذرونم.

پریروز شیفت بود دیروزم اضافه کار بودم امروز

اومدم خونه فردا باید برم پس فردام اضافه کارم ,یه کم سخته و لی به جاش

شب یلدارو که سرکار بودم تونستم مرخصی بگیرم .

دیگه باید برم بخوابم چشام به زور بازه

شبتون بخیر دوستان

راستی اگه خدایی نکرده کسی رو میشناسید که سنش

15 تا30 سال باشه ومبتلا به بیماری سرطانه بهم بگید ادرس اون موسسه

رو بهتون بدم.






اقا سلام علیکوم

بازم بعداز یه غیبت طولانی اومدم

هرچی میگم این بار دیگه زود به زود میام و پست میزارم

بازم نمیشه و یهو میبینم یه ماه ونیمه که اصن وقت نکردم بیام

اقا زندگی داره میگذره, واسه ما زیاد رو روال نیس و بالا و پایینش زیاده ولی

خب ما داریم سعی میکنیم با انرژی مثبت بریم جلو و نزاریم افسردگی

تو خونمون پا بزاره!

شایان همچنان داره دارو هاشو مصرف میکنه و کم کم داره موهاش میریزه

داروهای شایان مثل شیمی درمانیه و یکی از نشونه هاش ریزش موهاس

خودش خیلی ناراحته حتی چند روز خیلی بهم ریخته بود و میگفت میخوام خودمو بکشم

و قرصاشم نمیخورد

فک کنم من تعریف نکردم که یه موسسه شخصی هس که واسه بیمارای سرطانی

16 تا30 ساله و مدیرش یه خانم 40 ساله س که چندسال پیش دور از جون داداش من

داداشش به خاطر سرطان فوت میکنه این خانومم یه موسسه میزنه و خیر

جذب میکنه واسه کمک به بیمارای سرطانی

جدا از کمک های مالی واسه تهیه دارو این موسسه هدفش شاد

نگه داشتن روحیه بچه های اونجاس

الان 20 نفر جوون هستن که با داداشم هم گروهن همشونم جوونن

این موسسه واسشون کلاس اوا درمانی گذاشته کلاسای روانشناسی میزاره

کلی برنامه های شاد دارن

واسه شب یلدا هم واسشون برنامه داره و از بچه ها با خانواده هاشون دعوت کرده

چندوقت پیشم به مناسبت هفته ی فرهنگی ژاپن

دعوتشون کردن به کنسرت ساز های ژاپنی,منو مامانمم با شایان رفتیم

خلاصه این موسسه و بچه هاش شدن مثل خانواده ما

مدیر اونجا بچه ها رو مثل برادر از دست رفته ش دوست داره

و واقعا مثل یه خواهر مهربون واسه پیدا کردن دارو هاشون وخوب شدن

حال روحی و جسمیشون کمک میکنه

خدا روح برادرشو شاد کنه و زندگی خودشم  پراز خیر باشه

همیشه.

اره گفتم شایان حال روحیش بد بود چند روز قرصاشم که خیلی مهمن

رو نمیخورد

مامانم زنگ زد موسسه و قضیه رو گفت

اونجا کلی باهاش حرف زدن و یه روانپزشک

که خیلی هم معروفه رو اوردن موسسه واسش جلسه مشاوره

گذاشتن

دیروزم هیپنوتیزمش کردن

اخه شایان از 13 سالگی یه نقاشی سنگ قبر کشیده بود واسه خودش که

تولدش 23 دی 74 بود  و دور از جونش  وفات رو 23 دی 97

نوشته بود

الان که مریض شده و فقط یه ماه تا اون تاریخ

مونده اون نقاشی شده واسش یه ترس وحشتناک

خلاصه دیروز هیپنوتیزمش کردن و برگشته به گذشته و اون روزی

که نقاشی  و کشیده تاریخ فوت رو زده نامعلوم!

از دیروز تا حالا خیلی حالش بهتر شده خداروشکر.

منم خوبم!

سرکارمون دارن به خاطر اینکه عیدی ندن نیرو هارو اخراج میکنن و

نیروهای جدید میگیرن

پارسالم همینکارو کردن و 20 نفری رو اخراج کردن

الان که داریم به عید نزدیک میشیم همه مون این استرس و داریم

و با اعصاب خوردی میریم سرکار.

از روز چهلم عموم هم با بابام قهرم و حرف نمیزنم

بازم به خاطر اینکه اونجا که باید حمایت کنه ازم حمایت نکرد و چسبید

به خانواده ش,طبق معمول

خیلی از دستش ناراحتم  نمیبخشمش به خاطر وظایفی

که داشت و بهش عمل نکرد به خاطر زندگی سختی که به خاطرش

داشتم وبیشتر به خاطر حمایتی که باید میکرد و نکرد.

از همه ی اینا بگذریم باید بگم که من حالم خوبه

میرم سرکار وبا بچه ها سرو کله میزنم میام خونه یا خوابم

یا نشستم پیش شایان و سعی میکنم بیشتر وقتمو با شایان بگذرونم.

پریروز شیفت بود دیروزم اضافه کار بودم امروز

اومدم خونه فردا باید برم پس فردام اضافه کارم ,یه کم سخته و لی به جاش

شب یلدارو که سرکار بودم تونستم مرخصی بگیرم .

دیگه باید برم بخوابم چشام به زور بازه

شبتون بخیر دوستان

راستی اگه خدایی نکرده کسی رو میشناسید که سنش

15 تا30 سال باشه ومبتلا به بیماری سرطانه بهم بگید ادرس اون موسسه

رو بهتون بدم.






 اقا سلام

تو پست قبلی نشد اصن ازاومدن پاییز خوشحالی کنم و

بگم که عاشق پاییزم!

تازه قسمت خوب داستان اینه که تولد من نزدیکه!

با اینکه میدونم قراره از یه هفته مونده به تولدم بشینم هی غصه بخورم که

اییی خداا پیر شدم ولی باز م منتظر اومدن ابانم!

بچه ها عارف واسه همییییشه رفته بود!

حدس من کاملا درست بود! قابل توجه اونا که  میگفتن تو بدبینی و فلان!

این موضوع و از بیو پیج اینستاش فهمیدم که محل زندگیشو زده انگلیس!

خب راستش یه کم ناراحتم که بهم دروغ گفت و رفت ولی خب

از اون طرفم واسش خیلی خوشحالم که به ارزوش رسید

چون تواون مدت که باهم بودیم من متوجه شدم که بزرگترین ارزوش رفتن از ایرانه

چقدر ذوق داشت وقتی از امریکا و انگلیس حرف میزد!

امیدوارم که حالش هرجاهس خوب باشه!

منم خوووبم!

بچه هام تو این بخش خیلی بامزه ن!

خیییییییلی ها!

چون یه کم بیشتر میفهمن خیلی باهم کل کل میکنن !

ی 40 50 ساله با قدای کوتاه و کپلی!با عقل 8 ساله!

یه حرفایی میزنن و یه کارایی میکنن ادم از خنده میمیره!

نازنین بامزه ترین بچه ی اتاقمه!متولد 55!اییینقدر قلدر بازی در میاره واسه

هم اتاقیاش که نگو !حالا خوبه نمیتونن راه برن وگرنه ی هر روز

کتک کاری داشتن باهم!

بدترین توهینشون به همم اینه که بگن تومردی!

 دیروز نازنین خیلی اذیت میکرد  شده بود و لباس نمیپوشید!

تنبیه ش کردیم و بهش گفتیم تا لباس نپوشی بهت عصرونه نمیدیم

و سهمتو میدیم معصومه یکی دیگه از بچه های اتاقم بخوره!

حالا اول سهمشو کنار گذاشتیم ولی بهش نشون ندادیم

نمیدونید چه قیامتی به پا کرد اول جیغ و داد کرد

بعد واسه اینه که بیشتر حرصمو در بیاره شروع کرد با بچه های دیگه دعوا

کردن!گریه میکرد و به بچه ها میگفت کوفت بخورید!!!

حالا من این وسط غش غش میخندیدم از حرفاش اونم

بدتر گریه میکرد!

اخر دید جیغ و داد فایده نداره پاشد لباسشو پوشید و نشست

من بهش توجه نکردم

گفت جون مامانت بامن اشتی کن!!!!

دلم واسش سوخت بغلش کردم بوسش کردم اشتی شدیم!!

ازاین داستانا زیاد دارم اونجا!

یکی دیگه شونم چند شیفت پیش باهام قهر کرده بود تهدیدم میکرد

جیش میکنم توجاما !!!!!

خلاصه که تو بخش حالم خوبه!

امیدوارم همتون خوب باشید

❤️❤️❤️❤️❤️




سلام

چند روز پر از غصه گذشت .

عموم فوت کرد ,به خاطر سرطان.

اووف سرطان.

خدا این مریضی رو از رو زمین بر داره

امروز سومش بود

درباره ی این عموم یه پست پارسال گذاشته بودم

عموم تو جوونی از زن اولش جدا شده بود و دیگه سراغ بچه هاش نرفته بود

اونام با سختی بزرگ شده بودن

عمومم دوباره ازدواج کرد و 10 سال پیشم به خاطر یه زن دیگه  زن دومشم ول کرد

و بااون ازدواج کرد.

خودش خیلی بد زندگی کرد واسه همین خیلی بی کس و کار رفت زیر خاک.

از پاییز متوجه شد سرطان داره و سرطان همه ی بدنشو گرفته توهمین مریضی

زنش راضیش کرد که ماشینشو به نام اون کنه!عموم فک نمیکرد بمیره

نمیدونست وقتی بیوفته رو تخت بیمارستان زنش میوفته دنبال اینکه

مهریه شو بزاره اجرا تا بتونه از عزیزم مهریه بگیره!

اوووف ازاین ادما

خلاصه عموم فوت کرد و امروز که سومش بود زنش ماشین و

برداشت و واسه همیشه رفت.

تومراسم ختم با عمه هام اشتی کردم

باهمه شون حرف زدم ولی با عمو کوچیکه نه.

اونایی که از قبل بامنن میدونن من و خانواده ی پدرم چرا باهم قهر بودیم

و عموم چه کاری بامن کرده بود.

خلاصه عموم با رفتنش باعث شد دلم یه کم نرم شه و بتونم بقیه شون رو ببخشم

خودشونم باورشون نمیشد من بخوام باهاشون حرف بزنم!

مرگ تلخ عموم باعث شد که بیشتر بفهمم ادم باید درست زندگی

کنه و اهل خانواده باشه فهمیدم که دلسوز و غمخوار واقعی ادم فقط و فقط

خانوادشه .

خدا ببخشتش امیدوارم روحش در ارامش باشه.

خودمم خوبم

بخش جدیدی که هستم حاشیه ش کمتره و من ارامش خیلی بیشتری

دارم و این ارامش به سختی بیشتر کار این بخش غلبه کرده!

خلاصه که حالم یه کم بهتره.

میخواستم درسمو شروع کنم که همههه گفتن نکن

و دانشگاه رفتن فقط هدر دادن پول و وقتته.

کلا پروندشو بستم

اینقدر شرایط اقتصادی سخت و بدشده که 5 روز بعد از حقوق گرفتن

دیگه پولی تو کارتت نمیمونه اونوقت چه جوری میشه هزینه ی کتاب و دانشگاه داد؟

تازه میخوام برم این شرکتای خدماتی واسه روزایی که خونه م برم نگهداری سالمند

.

اره اقا زندگی بدجور سخته.

عارف واسه همیشه حذف شد ازهمون روز انلاین نیس

منم دیگه سراغی ازش نگرفتم!اقا نمیشه که یکیو به زور نگه داشت

کسی که موندنی نیست امروز نره فردا میره.

شایانم یه قرعه کشی داشت دراومد واسش یه پراید 86 خرید

اینقدر بااین ماشین خوشحاله که حد نداره

دو سه روز قبل از فوت عموم گرفت و همون شب مارو برد واسمون بستنی خرید

منم قرار شد حقوقمو گرفتم واسش یه دست روکش صندلی به عنوان

هدیه ماشینش بخرم

فعلا که سه روزه حقوقمون عقب افتاده و شاید خیلیاتون که این پست و

میخونید حتی نتونید درک کنید که همین 3 روز چقدر مارو عقب انداخته

ایشالله که فردا حقوقمونو بدن.

خلاصه که اقا شرایط جوری شده که ناامیدی تو دل همه موج میزنه

وقتی میبینن هی جون میکنن ولی بازم لنگ 100 تومنن

فقط میتونم ارزو کنم که یه روزی بیاد که همه چی واسه همه درست شه.




سلام

اقا من عارف و به طور خیلی وحشتناکی ناراحت کردم ولی

خب راستش هنوزم یه کم شک دارم که کارم درست بوده یانه

در دوصورت این رابطه خراب شده ولی خب فقط

میتونم امیدوار باشم که حداقل حق بامن باشه!

 عارف روز جمعه ساعت 12 به من پیام داد که دارم وسایلامو جمع میکنم برگردم

تهران گفت برسم تهران قبلا از اینکه برم فرودگاه بهت پیام میدم

من میدونستم که پروازش ساعت 6 صبح شنبه س

  شنبه هم شیفت بودم یعنی ساعت 6 باید از خونه میرفتم

بیرون که 7 و نیم سرکار باشم

اینقدر جمعه شب به من سخت گذشت که نگو از طرفی هم

یه حس بد اومده بود سراغم که باید مطمعم شم اصن همچین سفری

از طرف بیمارستان وجود داره یانه

واسه همین به یکی از پرسنل بخش مردان بیمارستان که

از طرف بهزیستی باهاش اشنا شده بودم زنگ زدم و ازش خواستم

بره ببینه همچین چیزی واقعیت داره یانه  که بعداز دوروز

دقیقا روز شنبه ساعت1 ظهر که من تو ناهار خوری اداره بودم بهم

پیام داد و گفت تا اونجا که من پرسیدم  از پرستارای بخش پیوند کبد

گفتن کسیو واسه هیچ کنفرانسی نفرستادن المان!اونم اگه بفرستن

تهش 1هفته س نه 45 روز!

اقا منو میگی اینقدر عصبانی شدم که اصن ناهارم نخوردم

سرکارم واسه یکی از بچه های اتاقم مشکل پیش اومده بود  و کلا اونروز

بهم ریخته بودم

چند ساعت بعد به عارف که مثلا قراربود المان باشه یه

پیام دادم و با عصبانیت واسش یه چیزایی نوشتم  و تهشم خداحافظی کردم!

راستش الان حس میکنم خیلی زیاده روی کردم

کاش یه کم اروم تر میبودم!

عارف تا فردا انلاین نشد و فرداش یه عکس از خودش تو بیمارستان که

ایرانم نبود فرستاد با یه نگاه پراز تاسف وسرزنش!

زیرشم نوشت متاسفم بهم اعتماد نداشتی.

اقا من ازاین نگاهه اینقدر خجالت کشیدم که نگو .

ازاونروزم دیگه هیچ پیامی نداده !

نتیجه ی اخلاقیش اینه که اقا یه کم بیشتر صبور باشید و

تو عصبانیت به مردم حمله نکنید!




بزرگترین اشتباه عمرمو کردم.

یه کاری کردم که ۵۰ درصد امکان داره حق بامن باشه

و ۵۰ درصد امکان داره اشتباه کرده باشم

اگه اشتباه باشه که بزرگترین اشتباه عمرم میشه واگه 

حق بامن باشه هم باز من باختم.

در هر دو صورت بازنده ی این بازی منم



سلام

اقا من اومدم یه کمم بهترم 

این چند روز خیلی بی حوصله بودمو هی راه میرفتمو غر میزدم

ولی خب از دیروز بهترم

اول بگم که رژیم گرفتم و یه کم لاغر شدم بااینکه الان 3 روزه رژیمو رعایت

نمیکنم ولی تصمیم دارم ادامه بدم واین بار لاغر شم

حالا هی میگم چاقم الان فک میکنید که من100 کیلوام

باید 65 باشم ولی الان 75 کیلوام البته 79 بودما ازاول بهمن تاحالا شدم 75

اسفند و فروردین که سرکارخیلی شلوغه و  همه یا دارن خونه تی میکنن یا عید میخوان برن مسافرت

واسه همین مرخصی زیاده و نیرو هم کمه منم تصمیم گرفت این دوماه و مرخصی نگیرم وبیشترم اضافه کار

وایسم به جاش اخر فروردین دوتامرخصی بگیرم و برم خونه ی همون عمه کوچیکه که توختم

عموم باهاش اشتی کردم رودسر

واسه همینم این دوماه و اسممو باشگاه نمینویسم و توخونه ورزش میکنم اخه

از وقتی رژیممو شروع کردم بازوهام شل شدن همه میگن ورزش کنی درست میشه

حالا خدا کنه با ورزش درست شه

راستی ابروهامم میکرو کردم خیییلی خوب شدن اصن انگار ابروهای خودمه اینقدر که

ظریف کارشده حتی سرکارمم که تتو و هاشور ممنوعه اصن نفهمیدن

خلاصه که اقا خوشگل شدم

دانشگاهم که گفتم ثبت نام کردم حالا اخر فروردین جوابش میاد

ایشالله که همه چی درست شه

سرکارمم یه کم جو ارومتره دیگه همه چی رو سپردم دست خدا

یا اخراج میکنن یانه دیگه

حالا دوشیفت تا سرماه مونده یکم معلوم میشه اسفند و هستیم یانه!

این ماه یکم منو اضافه کار نگه داشتن و یکی از پدریارای اون شیفت  بهیار بخششون و

فرستاده بود سراغ من واسه خواستگاری!

بزرگترین مشکل این بود که بامن همسن بود و فقط 6ماه ازمن بزرگتر بود

ندیده گفتم نه من اصن نمیتونم با پسرای کم سن حرف بزنم طرف مقابلم

باید حداقل 6 سال ازم بزرگتر باشه

خلاصه پسره دوبار زنگ زد و چندبارم پیغام فرستاد

و وقتی دید جواب نمیدم رفت

همچنان تنهام

بعداز قضیه ی عارف اعتماد به نفسمو از دست دادم و واقعا

فکر میکنم برای هیچکس بس نیسم

تایکی میخواد بهم نزدیک شه فرار میکنم

دیروزم که ولنتاین بود من تاحالا ولنتاین نداشتم حتی اون موقع که نامزد بودمم

ولنتاین نداشتم:(

دیروزم از سرکار اومدم خونه خیلی خسته بودم خوابیدم تا ساعت 5

ساعت 8 داداشم زنگ زد گفت حاضر شید امشب میخوام به عنوان

کادوی ولنتاین ببرمتون بستنی اوازه بهتون بستنی بدم!

بستنی اوازه یکی از بهترین بستنی فروشیای شهریار

خلاصه منو مامان و سونیا رو برد بستنی خوردیم

کلی خوش گذشت

طفلکی رو دری های ماشینشو عوض کرده بود و خیلی خوشحال بود

امروزم مامان به عنوان کادوی ولنتاین بهم پول داد قبض خطمو بریزم!

اینجوری شد که ما خانوادگی ولنتاین و گذروندیم!

صبحم با شایان رفتیم به من رانندگی یاد بده اینقدر که من از رانندگی میترسم

از هیچی نمیترسم یه کم رانندگی کردم و بعدم با شایان

رفتیم پیتزا خوردیم و یه کنسولم شایان واسه ماشینش خرید

اینقدر که شایان ماشینشو دوست داره وقتی یه چیز کوچیکم واسه ماشینش میخره

مثل بچه ها ذوق میکنه بهش گفتم حقوقمو بگیرم واسه ماشینش باربند میخرم

کلی خوشجال شد

الهی که زودتر خوب شه.

راستی کلاس اموزش تعمیرات موبایل اسم نوشته و با علاقه داره کلاساشو میره

ایشالله مدرکشو بگیره واسش مغازه میزنیم

شایان خیلی به زندگی امید داره

ازخدا میخوام که مریضیشو شکست بده.

.

اقا من دیگه برم که هنوز لباسای فردا رو اتو نزدم

شبتون خوش






یه همکاری دارم که خیلی خانم خوبیه

دوتا دختر داره 

با اینکه خانم ازاد ازم ۱۵سالی بزگتره ولی عین دوتا

دوستیم باهم همش میگیم و میخندیم

اتاقامون رو برو همه و وقتایی که اون خوابه من باید

هم مواظب بچه های اون باشم هم خودم

منم خوابم اون مواظب بچه هامه 

خلاصه که داستانی داریما ادای بچه هامونو در میاریم و سه ساعت 

میخندیم 

یه وقتایی هم من هی غر میزنم اون بهم دلداری میده

چند وقت پیش که درمورد خانواده و مامانم باهاش

حرف زدم گفت رفتار خودت اشتباهه

خودت باعث شدی همه ازت توقع داشته باشن

خودتی که این اجازه رو میدی

یه مدت بهش فکر کردم و دیدم واقعا همینطوره

درسته که شایان مریضه ولی خب اگه پولی هم داشته باشه

خرج ماشینش میکنه یا لباس میخره واسه خودش 

واگه مثلا پولی به مامان بده به عنوان قرض میده 

ومیگه فلان روز باید بدی

ولی من قسطای مامانو میدم و شاید در ماه ۱۰۰ تومن فقط خرج کنم

و در اخر وقتایی که از خستگی اعتراض میکنم همین سونیا

و شایان میگن مگه کار میکنی میدی به ما!!!!

یا تازگیا وقتی میگن بیا برو فلان جا و من میگم من

وقتی خونه م میخوام استراحت کنم شما ها از سختی کار من

هیچی نمیدونید

نمیدونید تو ۲۴ ساعت فقط ۳ ساعت خوابیدن یعنی چی

نمیدونید یه معلول ۷۰ کیلویی رو حموم بردن یعنی چی

نمیدونید روزی ۴ بار عوض کردن پوشک ۱۰ تا بچه ی 

سنگین که بدناشون مثل چوب خشکه و واسه ت دادنشون

باید جون بکنی یعنی چی

نمیدونید وقتی یه بچه ای رو که به جای دهن فقط یه سوراخ

کوچیک رو دهنش هست رو باید ۴۵ دقیقه

سرپا وایسی وغذا بدی.

اخرش میگن یه جوری میگی من خستم انگار کوه کندی

یا تازگیا تا در مورد کارم حرف میزنم

شایان هی میگه انگار مهندسی

شایان خیلی بد دهن شده میره میاد میگه مگه به من میدی 

در صورتی که  همین شایان چندماه پیش به ما ۴ میلیون

ضرر زد و من الان دارم ماهی ۲۵۰ تومن قسط

همین ضرر شایان و میدم

همه ی اینا رو تو دلم ریخته بودم و سکوت میکردم 

تا دیروز

ما یه پولی رو بابت لباس از یه نفر

طلبکاریم و ازمهرماه تاحالا طرف جواب تلفن نمیده

ما خونشو بلدیم ولی تاالان پیگیری نکرده بودیم

من چند روزه دارم سراین موضوع حرص میخورم

و هی زنگ میزنم و اعصابم خورده 

بعداز ظهر داشتیم چای میخوردیم یهو مامان برگشته میگه شایان

برو در خونه فلانی حسابو بگیر مال خودت

همینجوری نگاه کردم فقط

برگشتم گفتم مامان من که ۴ ساله ازت هیچی نخواستم 

ولی از صبح اعصابم خورده سرحساب و کتابای شما

اونوقت میگی شایان بگیر مال خودت؟؟؟؟

همین باعث شد بشینم و همه ی حرفامو بزنم

اخرش بهش برخورد که چرا اعتراض کردم 

و گفت ازاین به بعد نده اصلا نمیخوام

گفتم هرجور راحتی 

هم قسطاتونو میدم هم اخرش ادم بد منم

بهتر که من از اول بد باشم

ازاولم اشتباه کردم جلوی شما کوتاه اومدم و عین مرد 

خانواده جور همه رو کشیدم

اخرشم گفت خوبه حالا ۲ ساله فقط کار میکنی

واسه خودم متاسفم.




تو سرکار تایم خوابمون خیلی کمه

کلا ۳ ساعت شبا میخوابیم ساعت ۱۱ تا ۲ 

۵نفر میخوابن ۵ نفر بعدی ۲تا ۵

دیشب وقت خوابم یه خواب وحشتناک دیدم

منو مامان و شایان‌و سونیا و بابا سوار یه مینی بوس بودیم

مینی بوس چپ کرد،من دراومدم و وقتی تو اتوبوس

داشت اتیش میگرفت به زور همه رو کشیدم‌بیرون

بعد که مامانینا اومدن بیرون

گفتن تو باعث شدی مینی بوس چپ کنه.


سلام

دوستان من بلاخره اومدم

اول اینکه سال جدید رو بهتون تبریک میگم و امیدوارم سال خوبی

رو شروع کرده باشید

امسال اصلا عیدی وجود نداشت یعنی من که اصلا حس نمیکردم عیده

سیل امسال خیلی هارو داغدار کرد و خیلی ها همه چیزشون رو دست دادن

حتی فکر کردن بهش هم باعث میشه ادم حالش بد شه

همکار خودمم خواهر و خوهرزاده ش رو تو سیل شیراز ازدست داد

یکی دیگه از همکارام هم خونه ی پدریش رفت زیر اب

خدا خودش کمک کنه حال مردم ازاین به بعد خوب شه

خیلی از دوستای قدیمی قصه ی من و عموم رو میدونن

میدونن که عموم با من چیکار کرده بود

میدونن که من از سال 92 که نامزد کردم تا الان باعموم قهر بودم

6 ماه پیش تو مراسم عمو بزرگم شرایط  اشتی پیش اومد ولی من اشتی نکردم

کاش میکردم

این عموی من 43 سالش بود و از زدواج اولش یه پسر 17 ساله داشت

وقتی پسره دوساله بود همسرش ازش جدا و شد و واسه همیشه رفت

عموم 10 سال پیش با همسر فعلیش ازدواج کرد و الان یه دوقولوی 8 ساله داره

خب خدارحمتش کنه ولی اخلاقش خوب نبود علت قهر ماهم کاراشو اخلاق بدش

بود

قبل از عید باخانمش دعواشون شده بود وخانمشم قهر کرده بود رفته بود

اقا این هی میرفت دنبال خانمش

اونم میگفت خونه رو به نامم کن حق طلاقم بهم بده برگردم

 5سال بود باهاش حرف نمیزدم و از حال روحیش خبری نداشتم

ولی مثل اینکه خانمشو خیلی دوست داشت.

22 فروردین با قرص برنج خودکشی کرد

تو اوج ناباوری تو چند ساعت فوت کرد.

من سرکار بودم اونروز شارژر نبرده بودم گوشیم خاموش بود

ساعت 10 شب با گوشی همکارم تماس گرفتم مامان گفت عموت ساعت 5

خودکشی کرده الان بیمارستانه گفتن احتمالش خیلی کمه زنده بمونه .

باور نکردم,زدم به مسخره کردن و خندیدن

ولی عموم ساعت 1 فوت کرد

دلم پراز کینه بود ازش ,پر از نفرت,پراز خشم.

وقتی مامان به گوشی همکارم پیام داد که عموت فوت کرده انگار

همه ی این کینه ها یه دفعه پاک شدن

انگار نه انگار که من تا چند روز پیشش میگفتم کاش واسه همیشه از جلوی چشمام

گم شه

اون بد کرده بود بهم ولی چقدر من بد بودم که نبخشیدم.

کاش باهاش اشتی میکردم.

عذاب وجدان ندارم چون بهش بدی نکردم ولی عذاب وجدان دارم ب خاطر

اینکه اگه من باهاش قهر نبودم شاید با بابام درددل میکرد و اینکار و باخودش

نمیکرد.

بیچاره.

شب اول که فوت کرد به خانمش زنگ زدن جواب نداد بهش پیام دادن که شوهرت

فوت کرده بیا ولی نمیدونم شاید باور نکرده بود که جواب پیاما روهم نداد

فرداش جنازه رو تحویل ندادن منم از سرکار م رفتم خونه ی عزیزم

بیچاره عزیزم تو 6 ماه دوتا پسرشو از دست داد

 حال همه بد بود

اونروزم خانمش نیومد

شبش خانواده ش زنگ زدن که اره مریم باور نکرده بود حالا ما فردا میاییم

واسه تشییع جنازه

عمه هامم گفتن حق نداری بیای و بیای فلان میکنیم و بیسان میکنیم

بابامم بهشون گفت اینا عصبانی و ناراحتن و باعث و بانی این اتفاق رو زنش میدونن

میتونید بیایید عواقبش باخودتون

اونم خیلی راحت نیومد

نه تشییع اومد نه مراسم ختمش.

پریروزم هفتمش بود که زنونه رو توخونه ما گرفتن مردونه رو خونه خودش که روبروی خونه ما بود گرفتن.

به همین راحتی با یه اشتباه رفت زیر خاک

طفلک عزیزم

فکر نمیکنم بیشتر از چندماه زنده بمونه

تواین چند روز خم شده اصلا دیگه بدون عصاش نمیتونه راه بره

به خاظر کینه ای که این چندسال ازش تودلم بود از دست خودم خیلی ناراحت و

عصبانیم همش براش فاتحه میخونم امیدوارم خدا از گناهاش بگذره.






اقاااا سلاام علیکووووومheart

اول اینکه ورود استیکرارو به بلاگ تبریک میگم laugh

دوم اقا حالتون چطوره؟؟؟؟اصن دلتون برام تنگ نشده؟؟

نمیگید این‌شادی سه ماه نیست نه یه کامنتی نه چیزی

اصن دیگه بهم سر میزنید؟؟؟

این مدت که نبودم واسم روزای خوبی بود خداروشکر!

یه مدت بود که به تتوی صورت علاقمند شده بودم و هی تحقیق میکردم 

که یه جای خوب برم اموزش ببینم 

بماند که اردیبهشت قرار بود تو دوره شرکت کنم

بهم مرخصی ندادن و انداختم واسه خرداد ماه تو خردادم 

چقققققققدر واسه مرخصی التماس کردم،ولی بلاخره دوره رو رفتم و الانم

خداروشکر دارم تک و توک کارمیکنم ! امروزم دستگاه تتو بدن گرفتم میخوام اونم

اموزش ببینم!

خلاصه که به یکی دیگه از ارزو های بچگی جامه ی عمل پوشوندم!

حالمم خوبه خداروشکر ،میرم سرکار،میام خونه تتو تمرین میکنم و هر روزم داره 

کارم بهتر میشه!ایشالله بتونم یه روزی خودم سالن بزنم

هنوزم سینگلم!!!دیگه مطمعنم ایراد از خودمه،بعداز قضیه ی عارف اصن 

نمیتونم حرفای هیچکسو باور کنم هرکی میخواد بهم نزدیک 

شه رو از خودم دور میکنم احساس میکنم همه دارن دروغ میگنsad

شایان دیروز از بیمارستان مرخص شد واسه بار پنجم بهش ید دادن 

بابا هم خوبه چند وقت پیش یه بلایی سرمون اومد که یاد اوریشم واسم سخته

بابا یه مسافر برده بود ساوه برگشتنی پنج کیلومتر به سمت تهران اومده

بوده که ماشین باطری خالی میکنه میاد پایین که به ماشین نگاه کنه 

حالش بد میشه میوفته کنار ماشین،خب میدونید

که بابا تو نوبت پیوند قلبه و فقط ۲۰ درصد قلبش کار میکنه

خلاصه ۴۰ دقیقه بیهوش افتاده بوده کنار ماشین به هوش که میاد زنگ میزنه

به امبولانس و اتش نشانی مشخصات جاده رو میده

تو همون حالت نیمه هوشیاری

تا امبولانس برسه زنگ میزنه به مامانم میگه من دارم میمیرم 

تو ساوه ام 

منم تازه از سرکار اومده بودم خونه یه ساعت بود خوابیده بودم

شایانم کلاس بود گوشیشم خاموش بود

مامان اومد هراسون منو صدا کرد با اژانس راه افتادیم

سمت ساوه ،هی هم زنگ میزدیم به شماره بابا

تا اینکه امبولانس رسید اونا گوشیو جواب دادن

گفتن داریم میبریمش بیمارستان مدرس ساوه

اقا تا منو مامان بریم دیگه جون به لب شدیم از نگرانی

خلاصه رسیدیم دیدیم بابا تو اورژانسه و حالشم خیلی بده

یه ساعت بعدشم بردنش سی سی یو گفتن اصلا نمیشه

حرکتش داد برد تهران باید امشب بمونه

دیگه ماهم زنگ زدیم شایان ،شایانم به عزیزم و پسرهمون عموم

که تازه فوت کرده خبر داده بود سه تایی اومدن ساوه،دوشب تو خیابون

خوابیدیم تا بابا رو مرخص کردیم بردیم خونه

نگم براتون ازساوه که امکاناتش در حد صفر بود

دوشب خیلی سخت رو گذروندیم ولی خداروشکر که بابا الان خوبه

سرکارمم خوبه همه چی چند شیفت پیش یکی از بچه ها

اژیته شده بود سرشو زد کنار تخت و شد ،دوتا بخیه خورد

سرش نمدونید چقدر استرس کشیدم‌که نکنه 

توبیخی بدن بهم ولی خب خداروشکر هم بچهه حالش الان خوبه

هم اینکه به من توبیخی ندادن!

سونیام همونجوریه ،یه ذره بچه چقدر تاحالا دل منو شکسته

دیگه بیخیالش شدم همه چیوسپردم به خدا

سونیام یه روزی میفهمه با قلب من چیکار ا کرده.

خلاصه ش اقا من خوبم ایشالله همتون خوب باشید

چه یادم باشید و سربزنید بهم چه منو فراموش کرده باشید

بازم ارزو میکنم حال دلتون همیشه خوب باشهheart


اقا اون کاری که میخواستم بکنم نشد 

یعنی سعیمو کردم ولی نشد

وقتی فهمیدم‌نمیشه تو خیابون بغض داشت

خفه م میکرد دیدم هیچ جانمیشه گریه کرد رفتم نشستم بالای

سر یه قبر تو امامزاده تا تونستنم گریه کردم.

بعد یه ساعت گریه با چشمای پف کرده بلند شدم و 

دوباره شدم شادی که انگار هیچی براش مهم نیست

 


قبلا حقوقمو که میگرفتم

با سونیا میرفتیم شهریار و کل خیابونا و مغازه هارو

میگشتیم 

قبل تر ازاونم با مامان اینکارارو میکردیم

انگار من عادت کرده بودم که تنهایی خرید نرم

تنهایی پیتزا نخورم

روزگار کاری کرد که من مجبور شدم یاد بگیرم 

که تنهایی برم کل شهریار و بگردم وخرید کنم 

یاد گرفتم وقتی تنهایی از جلوی پیتزا فروشی مورد علاقم رد شدم

به خودم نگم نه بزار دفعه بعد سونیارم بیار 

انگار خودم واسه خودم این قانونو گذاشته بودم که حق

ندارم تنهایی از چیزی لذت ببرم.

من 

یاد گرفتم خودمو دوست داشته باشم .

یاد گرفتم فقط به خودم تکیه کنم .

 


اقا سلام علیکوم دارم

سعی میکنم یه کم بیشتر واسه وبلاگم وقت بزارم

چند روز پیش داشتم ارشیومو میخوندم و دیدم که

من قبل از اینکه سرکار برم چقد بیشتر تو وبلاگم بودم

و الان گاهی چندماه میشه و وقت نمیکنم

به وبم سربزنم خلاصه که میخوام به روزای اوج برگردم :)

اقا نگم براتون که این چند روز داشتم میمردم!

10 روز پیش از خواب بیدار شدم ودیدم یه چشمم

باد کرده کلا چشمم انداز عدس شده بود پلکم خیلی باد داشت

انگار که زنبور نیش زده باشه ولی خب جای گزیدگی هم نبود

تا شب با شامپو بچه شستمش یه کم بهتر شد و

دوروز بعدم کلا خوب شد چند روز بعد اون یکی چشمم

درد میکرد ولی ظاهرش طبیعی بود فرداش اینم باد کرد

ولی بدتر از قبلی هرلحظه هم بد تر میشد قبلی درد نداشت

این دردش امونمو بریده بود من قبلا سابقه ی گل مژه هم نداشتم

په برسه به بیماری چشمی این مدلی اون روزم قرار بود

برم دیدن همکارم که 3 ماه پیش بچه ش به دنیااومده

و واسه کادو زایمانش ابروهاشو تتو کنم چون چندبار

قرار گذاشتیم و کنسل شد اگه اون روزم نمیرفتم ناراحت میشد

خلاصه اقا رفتم و با چشم باد کرده و دردشدید

واسش تتوشو زدم و ازاونجام یه راست رفتم دکتر

من کلا اهل دکتر رفتن نیستم دیگه ببینید

تو چه وضعیتی بودم که خودم رفتم دکتر ,

چندتا قطره و پماد و شامپو.ی مخصوص واسم نوشت

دوروز بعد از استفاده داروهام خوب شدم

اقا هنوز دوروز نشده بود که پریروز سرکار حالم خوب بودا

از بعداز ظهر به بعد یهو یه گلو درد خیلی شدید اومد

سراغم در حدی که اب دهنمم نمیتونستم قورت بدم

بعدشم تب و لرز شدید خلاصه نگم براتون

که مردم و زنده شدم تا کارای اونروزو تموم کردم

دیروز که میخواستم بیام خونه دیگه کلا صدایی

وجود نداشت ونمیتونستم صحبت کنم رفتم پیش

همون دکتر مرکزمون ویزیتم کرد و اومدم خونه

تا دوساعت که نمیتونستم از زیر پتو در بیام بیرون

بعدم بابا رفت داروهامو گرفت و رفتم دوتا پنیسیلین زدم

و داروهامم خوردم الان خیلی بهترم

یعنی تو عمرم اینجوری مریض نشده بودم

از یه طرفم سرکار یه دست گل به اب دادم که امیدوارم

شیفت بعدی حل شده باشه یه پسره س که روانشناسه و

چندماهه اومده مددکار اونجا شده چون هم مددکارای

قبلی مارو خیلی اذیت میکردن من همون اول بسم الله

به یکی از بچه هام یاد دادم به این پسره بگه اقا غلام!

اینقدرم این بچم بامزه س که نگو

یه مدت هی بهش میگفت اقا غلام تا اینکه پسره گفت

نازی من اسمم رضاس بهم بگو رضا نگو غلام

پسره که رفت منم به نازی گفتم نازی میدونی اسم این اقا چیه؟ اسمش غلامرضاست!!!!

اقا حالا نازی بهش میگفت غلامرضا ماهم هی هر هر بهش میخندیدم

تاااااا اینک پسره شروع کرد به تحقیق و تفحص که کیه که داره اینارو به نازی یاد میده!

و تهش رسید به اینجانب!!!!!!

به یکی از بهیارا گفته بود من میدونم کار کیه یا خودش باید بیاد عذر خواهی کنه!

یا واسه سه تا مادریار گزارش رد میکنم!!!

اقا چشمتون روز بد نبینه رفتم گفتم اقای شفاعی

من شناختی رو شما نداشتم نمیدونستم چه جور ادمی هستید

همچین چیزیو یاد نازی دادم ازتون عذر میخوام!

پسره هم گفت از خنده های اولت میدونستم کار توعه!نکن این کارارو!!

خلاصه که به ظاهر ختم بخیر شد همه چی

اقا من جمعه رفتم سرکار همکارم گفت

که اره پسره دیروز شیپور برداشته دستش دادار دودور

که خانم چ که من باشم به بچه ش یاد داده به من بگه غلام!

منم دارم واسش حالا!

اقا پسره یه ساعت بعد اومد بهش گفتم اقای شفاعی

مگه من از شما عذرخواهی نکردم واسه چی داری همه جا پخش میکنی

به گوش مسوول من برسه واسه من خیلی بد میشه

گفت واسه چی واسه من اسم میزاری من به همه گفتم!

گفتم یه گزارش واسم رد کن تموم کن این قضیه رو!

توچشمام زل زد گفت نوووچ نمیکنم!!!

منم همون جوری گفتم هرجور راحتی هررررکاری دووووست داری بکن!

پسره هم یه نگاه بدجنسانه کرد و رفت!

منم به یکی از بهیارا که رو پسره نفوذ داره گفتم قضیه رو

ازش خواستم بره با این غلامرضای بی جنبه حرف بزنه دست از سر کچل من برداره! بهیاره هم باهاش صحبت کرده زنگ زد بهم گفت حل شد قضیه!

حالا باید فردا برم ببینم واکنش پسره چه جوریه!!!

خلاااااصه که اقا نکنید ازاین کارا که اخرش مث من نشید!


سلام

15 روز از ماه دوست داشتنی من

میگذره

ابان!

ماه من!

اقا من خوبم یعنی خوب که نه ولی سعی میکنم

با همه ی مشکلات بازم خوب باشم

 خیلی حرف تو دلمه ولی وقتی میشینم پای لپتاپ که بنویسم

نمیدونم از کجا باید شروعشون کنم

پارسال یادم نیس از دعوایی که بابام کردم واستون نوشتم یانه

یه دعوای خیلی بد بود

چند وقتی بود که بابا شدید توخونه جنگ راه انداخته بود هر روزم

با مامان جنگ و دعوا داشت منم بی طرف بودم

با اینکه همه میدونیم بابا پرتوقع ترین مرد دنیاس ولی خب

بازم سکوت میکردیم

بازم من کار نداشتم

البته کار نداشتم چون یه ماه بود اصلا با بابا حرف نمیزدم

یه روز واسه اینکه جو خونه اروم شه چندتا ساندویچ گرفتم و اوردم

جلو بابامم یکی گذاشتم که مثلا اشتی

اقا به ظاهر همه چی تموم شد

تا اینکه چند روز بعد منو بابا و مامان سر سفره نشسته بودیم که

نمیدونم چی برگشت گفت

یهو من گفتم بسه دیگه بسه بزار چند روز ارامش

داشته باشم

یهو شروع کرد اصن تو کی هستی من اصلا با تو کاری ندارم

تو یه ادم پر از عقده و کینه ای

لیاقتت اندازه یه ششه ابه

هربلایی سرت اومده از بی لیاقتی خودته.

فقط بهش گفتم شما باید بچه هایی مثل بچه های خواهرت

نصیبت میشد تا میفهمیدی بچه هات چقدر کاراتو تحمل کردن

گفت من اصلا هیچ مسوولیتی در مقابل تو ندارم

گفتم نداری؟

پس حق نداشتی بچه  دار شی

ماکه بچه های خوبی بودیم واست ولی اگه بدم بودیم

توتا اخر عمرت در مقابل ما مسوولی.

بابام تاحالا به من این حرفارو نزده بود

مخصوصا بعد از جداییم.

تا فردا صبح فقط تواتاقم بی صدا گریه کردم

فرداش دوباره من شدم همون دختره که براش مهم نیس باباش

بهش گفته هر بلایی سرت اومده به خاطر بی لیاقتی خودته!

این قضایا واسه ابان پارساله

دقیقا ماه تولد من

ما تا فروردین که عمو کوچیکه فوت کرد با هم حرف نمیزدیم

تا اینکه تومراسم مجبور شدیم حرف بزنم باهاش

و به خاطر برادرش فعلا همه چیو به فراموشی بسپرم

اینا گذشت تا رسید به

الان!

به ابان!

ما این ماه رفتیم مسافرت و برگشتیم منو سونیا بدجور سرما خوردیم

اومدیم خونه دیدیم دستگاه ماهواره دیگه روشن نمیشه

یه دستگاه دیگه داشتیم بابا اونو وصل کرد کنترلش نبود

چون اخر شب بود دیگه خوابیدیم فرداشم بابا رفت تهران

به عزیزم سر بزنه منو سونیا هم از بدن درد تا شب توجا بودیم

اقا غروب اومد خونه گفت سونیا کنترل و پیدا نکرد؟

گفتم سونیا حالش خوب نبودخواب بود الان پامیشم پیداش میکنم

احتمالا زیر مبله اگه نبود دیگه نمیدونم کجاس

یهو برگشت گفت نبود از پنجره دستگاه و میندازم پایین

همینجوری نگاش کردم و گفتم من که نگاه نمیکنم تلوزیون هر جوری راحتی!

اقا دستگاه و برداشت بندازه پایین مامان به زور از دستش گرفت!

گفتم من بهت بی احترامی نکردم حرف بدی هم نزدم گفتم الان

برات پیداش میکنم گفتم هر جور راحتی تا ببینی مثل خودت میشه رفتار کرد

برگشت گفت من اصلا باتو کاری ندارم

گفتم اره باز شروع کن هر چند وقت یه بار این داستانه منه

شروع میکنی من باتو کاری ندارم تو ادم نیستی تو فلانی!

گفت تو به خاطر اون حقوقی که میاری تو این خونه به خودت اجازه

میدی اینجوری حرف میزنی!

گفتم اگه همه تاییدت نکنن شروع میکنی بهشون وصله میچسبونی

دیگه خسته شدم از حرفات!

همین.

پدرم هر چند وقت یه بار منو بی لیاقت خطاب میکنه!

خسته شدم

من بی لیاقت نیستم

من دارم تلاش میکنم واسه خانوادم

خانواده ای که منو ادم نمیدونن.


اقا سلام علیکوم 

خوبین؟خوشین؟

اقا من خوبم 

۴۸ ساعته بالای سر یه مددجو تو بیمارستان امام خمینی ام

دارم از خستگی میمیرم

گفتم حالا که وقت دارم یه پست بزارم و بگم از روزایی که گذشت

ابان که تلخ گذشت

خیلی تلخ 

چه جوونایی که تو محلمون کشته شدن

چه خفقانی بود

شهریار وضعیت خیلی ترسناک بود 

بیان جای تعریف نیس ولی فقط اینو بگم که 

تو عمرم اینقدر از پلیسا نترسیده بودم

هی بگذریم،میگم که اینجا جای تعریف نیس

اذرم مامان انفولانزا گرفت از همون نوع خطرناکش،یه شب بستری 

بود تو اورژانس بعد میخواستن ببرنش اتاق ایزوله که ما

نذاشتیم و اوردیمش خونه و دوبار دیگه هم بردیمش پیش دکتر

۱۰ روز طول کشید تا سر پا شد ،خیلی وزن کم کرد تو اون ۱۰ روز

شب اخر بلند شد بره حموم منم تو اتاقم بودم

یهو سونیا اومد صدام کرد ابجی زودباش بیا مامان

کارت داره رفتم پایین دیدم سینه مامان کج شده هی گفت 

دست بزن ببین انگار یه چیزی تو سینمه اقا من دست زدم دیدم اره 

یه چیزی احساس میشه الکی گفتم نه باباا لاغر شدی اینجوری 

احساس میکنی 

مامان رفت حموم من گفتم بابا واقعا یه چیزی حس کردم تو سینه 

اصن برامده شده ،گفت صبح حتما برید ماموگرافی بدید

اخه مادر بزرگمم دور از جون مامانم به خاطر سرطان سینه فوت کرده

صبح زود بردیمش بیمارستان و تو ۴ بعداز ظهر

نشستیم و ماموگرافی رو انجام داد قرار شد یه هفته

دیگه جوابشو بدن بعد اگه لازم شد سونو بنویسن

اقا تو راه بودیم که برگردیم از بیمارستان زنگ زدن

گفتن دکتر گفته فردا حتما ساعت ۱۰ اینجا باش‌باید سونو

بدی!دیگه حال مارو تصور کنید اینقدر ترسیدیم که 

ولی من جلو مامان نشون نمیدادم

فرداش تا سونو بدیم و جواب و بدن و بگن سه توده ی 

خوش خیمه من هزار بار مردم و زنده شدم وقتی 

جواب و گرفتم بغضی که از صبح به زور قورتش داده 

بودم ترکید و زدم زیر گریه

مامان هی میگفت مگه نمیگی گفتن چیز بدی نیس

واسه چی گریه میکنی

بعداز کلی گریه پاشدیم اومدیم خونه الانم دنبال 

یه دکتر خوب میگردم که مامان و ببرم پیشش واسه 

درمان همین توده

خودمم خوبم 

یه خواستگار دارم که اصلا یادم نیس پارسال درموردش نوشتم

یانه ولی همکارمه پارسال ازم خواستگاری کرد و

من گفتم نه دوباره امسال پیشنهادشو تکرار کرده

یه نکته ی مثبتش اینه که اونم یه نامزدی ناموفق داشته 

و فهمیدن همین موضوع باعث شد که من دارم بهش فکر

میکنم

و منفی ترین نکته ای که داره اینه که همسنیم و اون 

فقط ۶ ماه ازم بزرگتره

که این خلاف نظرمن واسه ازدواجه

من ترجیح میدم طرف مقابلم حداقل ۶ سال بزرگتر باشه

حالا فعلا در مرحله ی اشنایی هستیم 

قراره فردا مادرش زنگ بزنه با مامانم صحبت کنه 

واسه اشنایی زیر نظر خانواده ها 

از یه طرف از شرایطم الان راضیم و از مجردیم واقعا دارم

لذت میبرم ،هرکلاسی بخوام میرم ،هرکاری هم

دوست دارم بی دغدغه انجام میدم ولی از طرف دیگه 

سونیا به سن ازدواج رسیده و مامان کاملا اشتباه

ومتعصبانه میگه تا تو ازدواج نکنی نمیزارم سونیا

ازدواج کنه 

این احساس تومن به وجود اورده که باید زودتر ازدواج

کنم تا سونیا هم موقعیتاشو ازدست نده

حالا این پسره زیادم بد نیس ولی هنوز زوده واسه تصمیم گرفتن

حالا نتیجه هرچی شد شمارم در جریان میزارم

پ.ن:امروز یهو یاد عارف افتادم

من عاشق عارف نبودم ولی رفتنش اونم اونجوری با 

دروغ منو خیلی تحقیر کرد ☹

با پیج فیکم اینستا فالوش کردم تو انگلیس

داره خوش میگذرونه☹


 


MY LOVE


اقاسلام علیکوم

گفتم میام ونتیجه ی داستان خواستگاری رو

براتون مینویسم!

قرار بود خانوادهی محمدخان پنجشنبه شب

همگی جمع شن خونشون و درمورد خواستگاری و

بقیه مسایل مربوط به ایشون صحبت کنن!

نگو اقا محمد که خووودشم یه نامزدی سابق داشته

درمورد نامزدی نافرجام سابق من صحبت

میکنه و با مخالفت شدید برادرا,زن برادرا و خواهرش

رو به رو میشه!indecision

خلاصه باهم بحث میکنن و مراسم بلاتکلیف تموم میشه!

جالب اینجاست که این موضوع رو برای من خیلی

بد میدونن ولی برای پسر خودشون

رو اتفاق مهمی نمیدونن!

وقتی پیام داد و این موضوع رو تعریف کرد

باهم بحثمون شد و گفتم از نظر من این قضیه

منتفیه!

ایشونم خیلی جالبه که میگن به جای توپیدن به من باید

به فکرچاره باشیم!

اخه من چه فکری باید بکنم واسه بی فرهنگی ادما؟

اینکه چون من دخترم نامزدی گذشته م خیلی مهمه

و چون اون پسره نباید مهم باشه رو من باید چه چاره ای براش

پیداکنم؟

اوووف متنفرم ازاینکه هرجا قدم میزارم مثل یه

گاو پیشونی سفید باهام رفتار میکننsad


نمیدونم از دوستای قدیمی کیا هنوز اینجا میان

ولی این پست و میزارم لطفا لطفا هرکییی این پست و خوند 

حتما حتما نظرشو برام کامنت کنه 

اگه تو یه شغلی باشی که حقوقت خیلی خوب باشه

بیمه داشته باشی و همه چیت سر وقت باشه ولی توش

خوشحال نباشی حاضری کارتو ول کنی و بری سراغ کاری که

حقوقش کمتره و بیمه هم نداری ولی توش حداقل بهت توهین

نمیشه؟؟؟


سلام

امروز دومین روزیه که منو جابه جا کردن

سرکار من و از بخش بچه های ایزوله به بخش

بزرگسالان فرستادن

کارم خیلی سخت تر و بیشتر شده

1 اسفند اولین شیفتم بود

کلمه افتضاح واسه اون روز کمه یه چیزی بیشتر از افتضاح بود

بزارید بیشتر توضیح بدم تا متوجه شید منظورم از

افتضاح و سخت چیه!

من اونجا وسط کار شدم یعنی

من یه بخش دارم با 16 تا مددجو که همشون ی بالای

30 سال هستن سرپا و عصبی

جدا از این بخشی که دارم مسوول بردن نامه های اداری به

بخشای مختلف مرکز گرفتن جیره ی خوراکی بچه های بخش های

دیگه و بخش خودم نظافت بخش پرستاری و اتاق

مسوول اوردن دم به دقیقه چای برای مسوول

گرفتن ناهار و شام و صبحانه ی بخش خودم و بخش های

اطراف از اشپزخونه مرکزی و پخش سهمیه ی بخش ها

و در اخر شستن اون قابلمه هایی که توشون برای 160 نفر غذا

گرفتم

جدا از این کارا حموم دادن و نظافت بچه های بخش خودم و

اتو زدن لباساشون هم هست!

و من باید همه ی این کارا رو انجام بدم تنهایی!

کارا به کنار چون ادم بلاخره عادت میکنه

ولی یی که اونجان همه دیوونه و عصبی ن هیچ جوره

حریفشون نمیشم

بهم حمله میکنن فحش میدن و من حتی نباید جواب

بدم چون باعث میشه بدتر عصبی شن و به

خودشون اسیب بزنن!

تازه من تو بخش تنهام و شبا خیلی میترسم

و بایدم سرکشیک که میشه از ساعت 2 شب تا 5 صبح

بین دوتا بخش خودم و بخش بغلی در رفت وامد باشم

که بازم تو محوطه ی تاریک نصفه شب واسم خیلی ترسناکه.

نمیدونم خدا چرا داره اینکارو بامن میکنه

من دیگه توانایی این همه دغدغه و استرس رو ندارم

امروز شیفتم بود ومن رفتم دکتر و یه استعلاجی گرفتم ونرفتم

سرکار

من واقعا دیگه نمیتونم ادامه بدم یه کاری میکنم

اخراجم کنن

اگه هم اخراج نکنن خودم دیگه نمیرم

واسم دعا کنید بتونم یه تصمیم درست بگیرم

وراه درست و انتخاب کنم

 

 


اینقدر فکرم درگیره که حد نداره 

اولین بار تو تاریخ۶ ساله ی وبلاگ نویسیم

تو فاصله ۴ ساعت ۳ تا پست میزارم!!!

بچه ها شاید خیلیا بتونن تو خونه خودشون رو قرنطینه کنن

ولی کار ما ازاون کاراست که نمیشه تعطیلش کرد،و من فردا 

شیفتم!

پس اگه یه وقت اومدید دیدید این پیج ۱ ساله که فعالیت نداره بدونید

کرونا گرفتم مردم!!!!!

میگم یک سال چون امکان داره یهو چند ماه سرم شلوغ شه و نتونم 

بیام ولی یک  سال محاله که به وبم سر نزنم!

 


تو این ۷ روزی که خونه بودم فقط خوابیدم 

اونوقت یکی نیس به من بگه دختر تو عقل نداری؟

چرا تمیز کردن اتاقتو میزاری واسه روز هشتم و یه روز 

قبل از سرکار رفتنت؟؟؟

بعد اونوقت یکی دیگه نیس بگه وقتی تو اتاق تیت

چند تا سی دی پیدا میکنی که هیچی روش ننوشته چرا میزاریش

تو لپ تاپ که عکسای سیزده بدر ۹۲ باشه

و قیافه نامزد سابقتو تو اون عکسا ببینی و از فرط

اعصاب خوردی همون جا وسط وسایلا با سر درد بخوابی؟

یکی نباید اینارو به من بگه؟؟؟؟


نمیدونم کی قراره بلا از ایران دور بشه

پارسال همین موقع بود که میرفتیم با سونیا شهریارگردی

ولی ادم اون لحظه قدر نعمتاشو نمیدونه

الان که به خاطر کرونا تو خونه حبس شدیم

میفهمم  واسه همون خوشیای کوچیکم باید شکرگزار بود.

دیروز باید میرفتم بانک

خیلی حس بدی بود نه میشد به جایی

دست بزنی نه چیزی بخری بخوری

اصن احساس میکردم همه جا ویروسیه و هرجا بشینم

قراره کرونا بگیرم.

من از مرگ نمیترسم ولی میترسم کرونا بگیرم

و به خانوادم انتقال بدم

شایان و بابا نباید کرونا بگیرن

بیشتر از همه نگران شایانم.

شیفت دوم این ماه و که استعلاجی گرفتم نرفتم

شیفت سوم که میشددوروز پیشم

خودشون از سرکار زنگ زدن گفتن چون مریضی

یه شیفت دیگه هم نیا که کامل خوب شی!

نباید اومدی اینجا اصلا علایم سرماخوردگی داشته باشی!

حالا منم خوشحال و شاد و خندان نشستم تو خونه!

اییینقدر بدم اومده ازاونجاکه هی دعا میکنم یه چیزی بشه

منو اخراج کنن حداقل چند ماه بیمه بیکاری بگیرم و

بعدم برم دنبال یه کار دیگه!

پ.ن:دعاکنیم زودتر درمانی برای کرونا پیدا بشه مردم ایران

خیلی بدبختی دارن و کرونا واقعا واسشون زیادیه.


وای وای اصن نمیتونم باور کنم بعضی از

مردم اینقدر اشغالن

من بابام تو اژانس کار میکنه

یه رستوران تو محلمون هست زنگ میزنن 

ماشین میخوان حال اشپزشون بد بوده الکی به بابام 

میگن با موتور خورده زمین ببرش بیمارستان

بابامم سوارش میکنه میبره نگو کرونا داشته

الان جلو بیمارستان از هوش میره بابام میفهمه که کرونا بوده

نمیدونم بابام گرفته یا نه.

وای

 


سلام به دوستای مهربونم که نگرانم شده بودن!

اقا مشکل من کرونا نبود یه عفونت شدید بود که رفته بود تو خونم

و منشا مشخص نبود من توفروردین بیشتراز 5 تا ازمایش دادم

و دوتا سی تی ریه هم انجام دادم که اخر مشخص شد

منشا عفونت تو خون من لوزه سو

این عفونت ربطی به کرونا نداشت ولی من رو مستعد تر کرده

بود واسه همین سرکارم اجازه ندادن که برم و من یک ماه

توخونه استراحت کردم تا بلاخره از اول اردیبهشت تونستم برم

سرکار!

و خدارو شکرکه باز برگشتم یک ماه بدون حقوق بودن واسه

من خیلی سخت و طاقت فرسا بود

و یه اتفاق دیگه هم که افتاد این بود که من فهمیدم

کارم رو دوست دارم و این همه نیتی که

تو من به وجود اومده بود فقط به خاطر خستگی زیاد

از کار بود

این یک ماه باعث شد من بیشتر فکر کنم و خودم رو برای

تلاش دوباره اماده کنم!

عوض شدن بخشم برای من مثل یه فاجعه بود

اینقدر بهم ریخته بودم که صبحا با غر غر میرفتم

سرکار و لحظه شماری میکردم برای برگشتن به خونه

ولی کم کم بچه ها بهم عادت کردن و اذیتا کمتر شده

کارم همچنان زیاده و دعوا ها و عصبی شدن بچه ها هم

هنوز هست!بلاخره اونا همشون دارو های روان مصرف میکنن

و سالم نیستن ولی خب اذیتاشون واسه م کمتر شده!

مثلا همه چی این چندروز خوب بود تا اینکه سر پخش غذا

یکی از بچه ها به خاطر اینکه پنیری که بهش داده بودم

کم بود نزدیک بود بهم حمله کنه!

ولی خب فرداش اروم شده بود!

خلاصه اقا سخته ولی من میتونم از پسش بر بیام!

خودمم خوبم!

بخشید نگرانتون کرده بودمheart

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها